گستاخی خیالم را ببخش
که لحظه ای
"یـــــــــــــــــــــادت"
را رها نمیکند...
أمن یجیب بخوان براین کویر دلم....شاید معجزه ای...بارانی...
میدانم؛
دستان تو کار خودش را میکند...
میدانم دعای تو آخر میگیرد بر این آشوب بی فرجام وجود من...
دلم باران تـــو را میخواهد............
مینویسم به مناسبت تولدم...زمینی شدنم...
روایت میکنم خودم را
روایت میکنم چند سالی را که از حیات و نفس کشیدنم میگذرد...
امشب از خواب خوش گریزانم
امشب میخوام خودم را برای خودم روایت کنم
چند سال پیش
در چنین شبی؛وقتی تو آغوش گرم خدا بودم و سهمم آسمون بود؛
خدا دستم رو گرفت و تو گوشم گفت:
باید برگردی زمین؛اونجا؛تو زمین یکی واسه اومدنت؛ واسه لمس بودنت لحظه شماری میکنه
آغوش گرم مادر را بهم هدیه داد
گرمای آغوشش به گرمای آغوش خداست
زمینی شدم اما توی زمین خدا یه آسمون دیگه بهم هدیه داد...
آسمونی از جنس(نامم)آسمونی از جنس(قرآن)
و
من امشب باز دلم آسمانی میخواهد و آغوش گرم خدا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
همسر شهید تهرانی مقدم
آخر همه ی حرفهایش؛بغض اش را فرو میخورد و میگفت:
"زندگی کردن با بزرگــ سخت است"
.
.
.
دوستان خوبم
جمعه در جوار خانواده ی شهید تهرانی مقدم و شهید نواب بودم
جای همه ی شما خالی
گفتم یکم از دیدار واستون تعریف کنم...
میزبانی ام کردن با دنیایی از عشق
کی گفته شهید مرده است؟!!شهید زنده است
من و توییم که مردیم...یکــ عمره که مردیم...
گوشه گوشه ی خونه رو که نگاه میکردی؛عکس های حاج مهدی و حاج حسن
نگاهشون...لبخنداشون...دلت را بیشتر از همیشه بی قرار میکرد
انگار باهات حرف میزد
همسر شهید نواب میگفتن حاج مهدی خیلی مهمان نواز بودن...میگفتن به دخترشون حق الناس رو خیلی خوب یاد داده
میگفتن از دخترشون راضی راضی بودن وقتی رفتن...
میگفتن توی راز و نیاز های حاج مهدی که وقتی با خدا راز و نیاز میکردن و به پهنای صورت اشکــ میریختن؛یکــ روز بهشون گفتم حاج آقا چی به خدا میگید؟!
برای اولین بار توی زندگیمون بهم گفت؛خیلی ببخشید این دیگه به شما ربطی نداره!!!!
اشکـ توی چشمای همسر حاج مهدی نواب حلقه می بست و سرشو بالا میگرفت و با همه ی وجودش با افتخار میگفتن
حاج مهدی فرشته بود زمین موندن واسش سخت بود؛آسمون جای حاج مهدی بود نه زمین...
.
.
.
.
حضور حاج حسن تهرانی مقدم را با همه ی وجودت توی خونشون حس میکردی..
بوی عطر عجیبی از اتاق میومد..آرامش میگرفتی وقتی وارد اتاق میشدی
آخر دیدار رفتم جلو همسرشهید
گفتم خیلی ببخشید
آرامش اینجا بخاطر چیه؟؟؟!!!
ایشون گفتن اول بخاطر پرچم "یــــاحــسیــن" که روی دیوار اتاق بود هست بعد هم حضور همیشگی حاج حسن تو خونه...
همسرشون میگفتن:
حاج حسن آقا با ایمان والا و ارتباط محکمی که با خدا داشت اعتقادشان را از آهن محکم تر کرده بود!!!
میگفتن:
حاج حسن کاملا ولایت مدار بود و در مدار ولایت می چرخید.
حاج حسن کسی بود که کوچکــ ترین کارهای همکارانش یا خانواده اش را بزرگ جلوه میداد
به اشخاص عزت نفس میداد...
و آخر همه ی حرفهای همسر شهید تهرانی مقدم این بود:
"زندگی کردن با بزرگ سخت است"
دل نوشت
رهامون نمیکنن؛اگه عاشق باشیم؛آخه این راه آسمونه!!!
اگر مجنون دل شوریده ای داشت/
دل لیلی از او شوریده تر بود/
گاهی لازمه
بدون هیچ حاشیه و استفاده از کلمات ادبی و....
حرق زد!!!
ساده ساده
آقا
دلم میخواد کاری بدم دست خودم؛که فقط خودم بهونه ی اومدنت شم...........
فقط بگو
کدوم هفته؛کدوم روز
کجا منتظر رسیدنت شم!!؟؟
لبخند هایم را در دلم ذخیره کرده ام
"بماند برای روز مبادا"
روزی که تو می آیی.......
اما هرچه تقویم را زیر و رو میکنم؛روزمبادا را بیدا نمیکنم!!!
انتظار نوشت:آقای جمعه های غریبی
یا بازگرد؛یا دل ما را صبور کن......
مــولا
کبوترم کن و زیر پرت پناهم بده
قول میدهم هرجا که جایم بدهی بنشینم و نق زدن کودکانه ام را تمام کنم
پناهم بده....
آقا
نگاهی...دعایی...دلم گرفته...
هیچ چیز جای خالی ازت را برایم پر نمیکند در جمعه هایـــ انتظار
همین!